پسر گفتش دلم حیران بماندست


که بی شه زادهٔ پریان بماندست

چو آن دختر محیا و عزیزست


بگو باری بمن تا آن چه چیزست

که من نادیده او را در فراقش


چو شمعم جان بلب پر اشتیاقش

پدر گفت این حکایة پیش او باز


عروسی جلوه داد از پردهٔ راز